حتی نگاهم ننداختم به پست آخرم که چی نوشتم و از ماهی که گذشت چیزی ننوشتم انگار فقط میدونم اینکه زمان زیادی گذشته از وقتی که از تهران برگشتم و تموم شب کنار دخترکوچولوی مسافری نشسته بودم که پدرش جاشو با من عوض کرده بود و مراقب بودم سردش نباشه و تو همه ی توقفها پیاده میشدم و یکم قبل رسیدن شوهر توی خونه بودم . داخل کمد قایم شدم و وقتی برگشت مطلقا انتظار نداشت منو ببینه و وقتی بالاخره در کمدو باز کرد و منو دید تو چشماش بین تمام احساساتی که ناگهان بهش هجوم آورده بودن ترس مشهود بود و انگار از تو ذهنش میگذشت یا حضرت قوس القزح این از کجا درومد اَبَرمن (من به همون معنایی که توی فارسی میشناسیم)
درباره این سایت